به گزارش مشرق، اين نويسنده ادبيات كودك و نوجوان همزمان با مهرماه و آغاز سال تحصيلي در گفتوگويي با خبرنگار ادبيات خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، رمز پيروزي در تحصيل را استقلال شخصي دانست.
شمس گفت: كلاس اول دبستان ما به گونهاي بود كه معمولا بچهها همراه با والدين خود به مدرسه ميآمدند. اما من تنهايي اين كار را كردم. همراه همسايهمان كه پسري به نام عليرضا بود، وارد مدرسه شدم. وقتي به صف شديم تا وارد كلاس شويم، او گريه كرد؛ گريهاي بي وقفه. يك مرتبه دلهره عجيبي به من دست داد. فريادهاي عليرضا به قدري بلند بود كه همه دچار وضعيت مشابهي شديم. طولي نكشيد كه كلاس پر شد از گريه و چيزي نگذشت كه كم كم شلوارها يكي پس از ديگري خيس شد!
اين نويسنده اظهار كرد: كلاس چهارم دبستان با خانم معلمي به نام استادمحمدي كه زن زيبايي بود، آشنا شدم. او مشوق اصلي من به نويسندگي بود. پيوسته مرا تشويق ميكرد تا انشاهايم را براي دوستانم بخوانم. انشاهاي من هم ماجراهاي خود را از شخصيتهاي همكلاسيهايم وام ميگرفت و درباره آنان بود، پس بچهها با علاقه به آنها گوش ميكردند.
محمدرضا شمس گفت: روزي در دبيرستان ناظم مدرسه مرا تهديد كرد كه به خاطر بازيگوشيهايم بايد پدرم را به مدرسه بياورم. پدرم مرد عصباني و خشني بود و بيش از يك بار، طي كل دوران تحصيلم به مدرسه ما نيامد. به چارهجويي افتادم. يك لبوفروشي سر كوچه ما بود به اسم اصغرآقا. به سراغ او رفتم. گفتم اين پول براي تو، يك روز نقش پدر من را بازي كنم و به مدرسه من بيا. قبول كرد. وقتي وارد مدرسه شد، معلم ما كلي از من گلگي كرد كه درس نميخواند و مدام مدرسه را به هم ميريزد. اصغرآقا لبوفروش هم در قامت پدري آنچنان پسگردنياي به من زد كه برق از چشمانم پريد.
اين نويسنده كودكان و نوجوانان افزود: نميتوانستم به اصغرآقا چيزي بگويم؛ چون در آن لحظه حكم پدرم را داشت. مرد لبوفروش آنچنان در تأديب من افراط كرد كه دل ناظم را به رحم آورد. خلاصه من كه حسابي از بابت پسگردني خوردن شاكي بودم، تصميم گرفتم وقتي كه از مدرسه خارج شدم، تلافي كنم. اصغرآقا را از دور ديدم، سنگي برداشتم تا به او بزنم، اما اصغرآقا با همان لهجه شيرين تركي گفت: خوشت اومد چه جوري بابات شدم!
محمدرضا شمس نويسندهاي است كه تخيلات دوران كودكي و انشاي خوبش، او را به عالم نويسندگي پيوند داد.